Freitag, 30. Oktober 2009

من و اون


سلامی دوباره ... امروز 88.8.8 جمعه ... روز معمولی بود ... با این که من از ماه ها پیش آرزوم بود یکاری برای امروز انجام بدم تا ، امروز رو فراموش نکنم ... اما خب نشد..! میدونین نه تنها روز خوبی نبود برای من ، بلکه شب پیش کاری کردم که اصلا دوست نداشتم اون کارو انجام بدم... مهمونیه دوستم ... کاری کردم که کوفته یک شخصی شه... اصلا از کار خودم راضی نیستم ... با این که دیروز ظهر خیلی خوشحال بودم از این که قراره کسی رو اذیت کنم اما زیاد خوشم نیومد ... چون عملم رو شبیه به اون کرده بودم و می خواستم مثل خودش رفتار کنم ... اما این اخلاق واقعا به من نمیومد... یک پسر خشن ، مغرور ، بی رحم ، سنگدلی شده بودم که اولین و آخرین بارم بود در زندگی اما بعد از برگشت از مهمانی وژدانم اجازه بی خیالی نمیداد و مجبور به تلفن زدن شدم ... کارم با این که اشتباه بوده اما به زحمت این کارو کرده بودم ... و با زنگ زدن خرابش کردم ... در طول امروز فقط و فقط به این موضوع دارم فکر می کنم ... با این که میدونم طرف مقابل هیچ براش مهم نیست اما نمیدونم چرا یجوریم ... کل بدنم یخه ... اصلا حال و حوصله کسی رو ندارم ... میخوام فقط یک جایی تنها باشم وسیگار پشت سیگار ... میدونم حرف بدی دارم میزنم... مطمئنم یک سری از شماها تجربه ی منو داشتین اما به یک صورت دیگه ... میخوام فریاد بزنم ... نمیدونم چرا ... خودم خواستم که این اتفاق بی افته اما به قول معروف چرا عاقل کند کاری که باز آید پشیمانی ... زیاد واسم مهم نیست که چه اتفاقی افتاده ... بیشترین چیزی که اذیتم میکنه این که من می تونستم به جای این کار دستش رو بگیرم ببوسم ... می تونستم بغلش کنم ... می تونستم باهاش باشم و کلی برقصم و شبی به یاد ماندنی رو درست کنم ... اما کاش قدرش رو میدانست ... نه این که قدرش رو ندونه اما ارزش منو انقدر پایین آورده و آن قدر کم توجهی نسبت به من داشته و داره که فرقی براش نداره... چه باهاش مهربون بودم و چه باهاش بی رحم و سنگدل مثله خودش ... . نمیدونم واقعا چه حکایتی تو دوستی من و اون هست ... کاش میدونستم ..." دوستی ما از عشق من شکل گرفت و به خیانت اون تبدیل شد . و دوباره از عشق من بازی عشقی ساخته شد که من بازنده این داستان مسخره بشوم ... ."
اما تقصیر خودمه با اولین ضربه که خوردم نباید منتظر دومیش بمونم که دومیش عاقبت بدی رو به دنبال خواهد داشت و من نمی خوام به اون جا کشیده شه ...
میتونم این رو راحت بگم هنوز دوستت دارم . اما ترس ... ترس راحتم نمیذاره ... و این که من و اون هیچ شباهتی به دوست نداریم . معلوم نیست این دوستیه یا دشمنیه یا کل کله هرچی که هست یک دوستیه برای گذراندن وقت ... همین ، نه ارضا عشقی نه رضایت من و اون ... فقط دعوا سر موضوع های پیش و پا افتاده .

این موضوع رو هرکی شنید کلی خوشحال شد ... حتی کسی که دوستی من و اون براش واقعا مهم بود.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen